طراحی وب سایت داستان (3) - کوهپایه
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
علم راه عذر بر بهانه جویان بسته است . [نهج البلاغه]

داستان (3)

ارسال‌کننده : محمد رضا آتشین صدف در : 92/5/8 3:20 عصر


بخش پیشین داستان

 

- از پول ماشین سه تومن واسمون موند که یه تومنش رو دادیم بدهی های بابا و دو تومنش رو هم دادیم رهن یه خونه اجاره کردیم. دیگه تو خونه ی قبلی نمیتونستیم بمونیم چون از پس اجاره اش بر نمی اومدیم.


- پس الان با مادرتون زندگی می کنین؟


- منو و مادرم و داداش کوچیکم.


- خب الان واسه خرج و مخارجتون چی کار می کنین؟


- به ساک پهنش که پشت در آپارتمان لم داده بود اشاره کرد و گفت می بینین که استاد.


- بابات بیمه ای چیزی نداشت؟


- بابام تو زندگیش کارای مختلفی کرده بود که بیشترشون هم آزاد بوده از آبمیوه فروشی گرفته تا عملگی تا کفاشی تا این اواخر هم که وانت خرید. یه مدتی هم به صورت رسمی تو سازمان آب کار کرده بود ولی وقتی پیگیری کردیم واسه بیمه اش که شاید یه حقوقی ازش در بیاد واسه مادرم گفتن  که سابقه اش کمه. دو سال بیمه کم داشت. هر چه هم دنبالشو گرفتیم فایده ای نداشت.


- ای بابا.


- تو خانواده تون عمویی، دایی ای، خاله ای...


- تو رو خدا حرفشو نزنید استاد.


- یه دایی دارم که معتاده و وضعش بدتر از ما. دو تا عمو هم دارم که یکیشون معلمه و وضعش بد نیست ولی خب نه اون قدر که بتونه به ما برسه. یکی دیگه از عموهام بنگاه معاملات ملکی داره وضعش توپه ولی خب از قدیم بین اون و پدرم اختلافاتی بوده و الان هم انگار نه انگار. واسه مراسم تشییع هم که اومده بود مثل غریبه ها اون دور وایساده بود و حتی نیومد به مادرم تسلیت بگه. عمه و خاله هم دارم ولی هر کدوم مشغول زندگی خودشون هستن و اختیاری هم از خودشون ندارن بخوان به ما کمکی بکنن. بخوان هم مادرم قبول نمی کنه شوهراشون هم که...


اینجا که رسید ساکت شد و در حالی که سعی می کرد لحنش شادتر از قبل باشه و انگار که بخواد موضوع صحبت رو عوض کنه گفت:


- استاد شما هنوز اونجا درس میدین؟


- خب از دانشگاهت بگو. چی کارش کردی؟


- دانشگاه... هیچی... دو سه ترم رو هر جوری بود با قرض و وام دانشگاه و صندوق قرض الحسنه ی مسجد محل و... جلو بردم ولی بعدش دیگه بریدم. امتحانات رو هم شرکت نکردم رفتم انصراف دادم.

 

- حالا چرا یه سره رفتین انصراف دادین. لااقل مرخصی می گرفتین. یه ترم دو ترم حالا هر چی که می شد تا موقعی که شرایطتتون بهتر بشه. بتونین تمومش کنین. درست چطور بود؟

 

- چی بگم استاد؟! نمی گم همیشه الف بودم ولی نمره ی کمتر از 17 هم نداشتم تا حالا.


- خب چرا آخه. لااقل با کسی مشورت می...


حرفم را قطع کرد و گفت: می خواستم همین کار رو بکنم. حتی فرم مرخصی رو گرفته بودم ولی راستش یه مسئله ای پیش اومد که دیگه از درس و دانشگاه و حتی زنده بودنم پشیمون شدم.


- عجب. به مبل تکیه دادم و ساکت ماندم و منتظر که ادامه بده.


- دو سه دقیقه ای گذشت و هر دو ساکت بودیم. نمی خواستم در این مورد سوالی بکنم می ترسیدم به دلیلی نخواد درباره اش صحبت کنه و من ازش بخوام صحبت کنه و بعد او امتناع کنه و ارتباط قطع بشه. برای این که موضوع بحث رو عوض کنم


گفتم: چرا نرفتی مشکلت رو با مسئولان دانشگاه در میون بذاری. شاید باهاتون کنار می اومدن و برای شما تخفیفی می دادن یا کمک بلاعوضی می کر...


- استاد اتفاقا مشکل من هم از همین جا شروع شد...


برای اولین بار از وقتی که آمده بود با سر انگشت اشاره اش زیر چشم هایش را که انگار کمی خیس شده بود پاک کرد.


- استاد این رازیه تو دلم که تا حالا برای کسی نگفتم حتی برای مادرم.


- خواهش می کنم. راحت باشید. هر حرفی به من بزنید پیش خودم می مونه برای همیشه.

 

آرنجم را روی دسته ی مبل گذاشتم و سرم را روی مشتم تکیه دادم.

 

- یک روز رفتم آموزش دانشکده پیش معاون آموزش. اوضاعم رو واسش شرح دادم و ازش خواستم که یه راهی بذاره پیش پام. وقتی حرفام تموم شد گفت که بررسی می کنه بعد خبرم می کنه.

 

دو سه روز بعد زنگ زد به موبایلم و گفت یه سر برم دفترش. با خوشحالی رفتم. گفت که با توجه به وضعیت موجود به لحاظ اداری و مقررات دانشگاه نمی شه واست کاری کرد. به هر حال شما باید شهریه ی دانشگاه رو بدی.

 

بعد ساکت شد. با خودم گفتم که این را که خودم هم می دونستم.

 

بعد گفتش که با این حال من یه پیشنهادی خارج از بحث مسئولیت اداری ام برای شما دارم که شاید تا حدودی مشکل شما رو حل کنه.

 

گفتم: بفرمایید.

گفت: اهل کار کردن هستی یا مثل این دخترای بالاشهری فقط خوردن و خوابیدن بلدی؟

 

گفتم: نه استاد. کار مناسبی باشه چرا که نه.

 

گفت: راستش نمی دونم مناسب از نظر شما چیه. من بهتون پیشنهاد می دم اگه مناسب دونستین خب قبول می کنین اگرم نه که اشکالی نداره. گفت یه چیز اینکه قبول کنین یا نه باید این قضیه پیش خودتون بمونه.

 

این را که گفت حس بدی بهم دست داد با این حال گفتم باشه.

 

گفت: خانم من بارداره و چون بچه ی اولش هم سقط شده الان دکتر با توجه به وضعیت جسمی اش واسش استراحت مطلق نوشته. ولی خب خونه یه کارایی داره که من خودم نه وقت می کنم و نه بعضیاشون رو بلدم که انجام بدم. راستش مدتیه دنبال یه آدم مطمئن می گردم که روزی یکی دو ساعت بیاد خونه مون یه سر و سامونی بده به خونه، یه غذایی درست کنه

  

حرفش که به اینجا رسید سرم رو انداختم پایین. دلم آشوب می شد.

 

گفت: البته من می دونم که شأن شما خیلی بالاتر از این جور کاراس ولی قول می دم حق الزحمه تون رو طوری بدم که راضی بشین.

  

اول می خواستم قبول نکنم ولی دوباره فکرشو کردم دیدم تو اون شرایط چاره ای ندارم. با خودم گفتم: فعلا موقتی شروع می کنم تا بعد یه کار بهتر پیدا کنم. خلاصه قبول کردم. ایشون گفت که هنوز با خانمش صحبت نکرده خواسته اول از جواب من مطمئن بشه. گفت که اگه خانمش موافقت کرد خودش بهم خبر می ده.

 

یک هفته گذشت و خبری نشد. دیگه به خودم گفتم که حتما خانمش قبول نکرده. تا یه روز عصر که تازه از کلاسم تموم شده بود زنگ زد و گفت که خانمش قبول کرده و اگه می تونم همون موقع برم خونشون.

 

بهشون گفتم: که به شب نخوره. گفت: نه خونمون نزدیکه. برگشتنی هم براتون آزانس می گیرم به هزینه ی خودم.

 

خلاصه استاد سرتون رو در نیارم. رفتم خونه شون. اول گفت که توی هال بشینم. میز هم از قبل چیده شده بود از چای و میوه و شیرینی. خودشم نشست و یه چای و شیرینی خوردم و گفتم که با اجازتون بلند شم کارمو شروع کنم که دیرم نشه و اگه اجاره بدین اولم برم خدمت خانمتون یه عرض ادبی بکنم. ببینم ایشون کاری ندارن؟

 

گفت: حالا عجله ای نیست یه لحظه بشینین یه چیزی عرض کنم خدمتتون بعد. بعدش یه کم مِن مِن کرد و گفت راستش خانمم امروز حالش زیاد خوب نبود بردمش کرج خونه ی مادرش چند روز بمونه. اونجا بهتر بهش می رسن. منم که صبح ها دانشگاه هستم و خودش تنهاس. اینجوری خیالم راحت تره.

 

اینو که گفت خیلی بهم برخورد. خواستم سرش دادم بزنم که قرار ما این نبود ولی دوباره جلوی خودمو گرفتم. بهش گفتم. ببخشید ولی من فقط موقعی میام اینجا که ایشونم باشن و کیفم رو برداشتم و رفتم به طر ف در.

 

دوید آمد جلوی من ایستاد و گفت: خواهش می کنم. ببخشید باید زودتر بهتون می گفتم. حالا بیاین چند دقیقه بشینین یه عرض دارم بعد خواستین برین.

 

رفتم نشستم که ای کاش قلم پام می شکست و نمی رفتم. گفتم پس لطفا بگین زودتر بگین تا شب نشده باید برگردم خونه مادرم نگران میشه.

 

وای استاد چی دارم می گم!

 

علیرضا ساکت بود.

 

وقتی نشستیم گفت که اصلا خانمش باردار نیست. گفت که خانمش بعد از سقط بچه ی اولش از نظر روحی کاملا به هم ریخته و به شدت افسرده شده و گاهی هم پرخاشگری می کنه در حدی که منو رسما کتک می زنه و می گه تو باعث شدی بچه م بمیره. الانم تحت درمانه. ولی یه جوریه اصلا نی تونم بهش نزدیک بشم. ولی خب منم آدمم یه نیازهای عاطفی دارم. می فهمین که چی می گم؟

 

داغ کرده بودم. انگار یکی داشت با چکش می زد تو سرم. بلند شدم و خواستم بگم مرتیکه ی عوضی تو فکر می کنی من کیم. ولی دوباره خودم رو کنترل کردم و گفتم عوضی گرفتین. بلند شدم رفتم طرف در. تند دوید اومد در قفل کرد. گفتم اگه در رو همین الان باز نکین اون قدر جیغ می زنم که مجتمعتون بریزین اینجا.

 

گفت باشه باشه فقط دو دقیقه همین جا به حرفم گوش بدین بعد برین.

 

گفتم: پس اول در رو باز کنین. قفل در رو باز کرد گفتم نه در رو باز کنین. در رو باز کرد. گفتم: لطفا شما بیاین این طرف و من رفتم تو چارچوب در ایستادم.

 

گفت: اشتباه نکنین من آدم اونجوری که شما فکر می کنین نیستم. اگه نمی دونین بدونین که تو دانشگاه حتی تو دانشکده ی شما کم نیستن دخترایی که اگه لب تر کنم با سر می دَوَن. اگه بگم بعضیاشون رو می شناسی.

 

گفتم این حرفا چه ربطی به من داره.

 

گفت که از نجابت تو خوشم میاد از شخصیتت از وقارت و از این حرفا.

 

آخرش گفت: اگه هر ماه فقط یکی دو شب بیای اینجا اون قدر بهت می دم که هم شهریه ی دانشگاه رو بدی هم مشکلات مالیت تا حد زیادی بر طرف بشه.

 

ساجده به اینجا که رسید از گفتن این حرف پشیمون شد. لب خودش رو گاز گرفت ولی دیگر گفته بود.

 

انگار که بخواهد هر چه زودتر این حرف تموم بشه با سرعت بیشتری گفت:

بعد گفتش که هر ترم هم سوالات امتحانی رو بهت می رسونم که تو درس هم مشکلی نداشته باشین. من جوابش رو ندادم و از اونجا اومدم بییرون. نمی دونم چطوری خودم رو رسوندم خونه. وقتی رسیدم مثل جنازه افتادم کف هال. بیچاره مادرم اون قدر ترسید که می خواست زنگ بزنه 115 ولی نذاشتم. اون شب تب کردم. هر وقت یاد حرفاش می افتادم آتیش می گیرم. الانم پشیمون شدم که وقت شما رو گرفتم با این حرفا. مدتی بود که دیگه ه به این قضیه فکر نمی کردم. الان تا دو سه روز سر درد دارم.

 

 

- چند روز بعد بهم پیامک زد و عذرخواهی کرد که نمی‌خواسته من رو ناراحت کنه. روزای بعد هم پیامک می‌زد و هر بار چیزی می‌نوشت و من جوابش رو نمی‌دادم. تو شرایط خیلی بدی بودم. از یه طرف شهریه‌ی ‌دانشگاه که مهلت گرفته بودم و داشت تموم می‌شد از یه طرف اجاره خانه که عقب افتاده بود. قبض‌های آب و برق و گاز و خرج و مخارج روزانه‌مون. داداش کوچیکم این قدر ضعیف شده بود که دنده‌هاش مثل این آفریقاییا زده بود بیرون. هر وقت می‌دیدمش گریه‌ام می‌گرفت.

 

- مادرتون چی کار می‌کرد؟ منظورم اینه که درآمدی نداشت؟

 

- یه شرکت کوچیک بسته‌بندی حبوبات بود که می‌رفت اون جا کار می‌کرد ولی یک چهارم خرجمون هم در نمی‌اومد. دیگه بریده بودم. تا اینکه یه روز دیگه کارد به استخونم رسید...

 

ساجده ساکت شد.

 

- استاد ببخشید من این حرفا رو به شما می‌گم. شما غیر از اینکه استادم هستید مثل برادر بزرگترمید خیلی وقته...

 

- خواهش می‌کنم. راحت باشین. هر چیزی رو که خودتون صلاح می‌دونین به من بگین. شاید تونستم یه کمکی بکنم.

 

- ممنون استاد... بهش پیامک زدم که حاضرم به شرط اینکه شرعی باشه. جواب داد که باشه. نوشتم و به شرط اینکه اتفاقی نیفته. جوابم رو نداد.

 

- ببخشید می‌پرسم. تو این مدت موقعیت ازدواج براتون پیش نیومده؟

 

- استاد الان روزگاری شده که کسی که می‌خواد بره خواستگاری اول نگاه به سر و وضع خونه‌ی ‌آدم می‌‌کنه. مادر یکی از هم همکلاسی‌هام یه بار اومده بود خونه‌مون ولی وقتی سر و وضع ما رو دیده بود دو سه تا متلک به مادرم گفته بود و رفته بود. یکی دو موردم کسایی بودن که خواستن بیان خونه‌مون ولی مادرم قبول نکرده بود. غیر از وضعیت مالی‌مون، ما رسم داریم که دختر جهیزیه داشته باشه و من فعلا این شرایط رو ندارم.

 

- پس چی کار کردین؟

 

- اون روز جوابم رو نداد. ولی بعد پیامک زد که شرطم رو قبول نداره. من هم گفتم پس باید تو محضر ثبت بشه. بعد از اون دیگه جواب نداد.

 

بعد از اون درس رو ول کردم. افتادم دنبال کار. کارهایی که شرایطشون خوب بود یا ضامن معتبر می‌خواست یا کارایی از آدم می‌خواستن که مثل منی حاضر نبود بکنه. تو این مدت استاد یه کارایی کردم که بهتون بگم خنده‌تون می‌گیره. یه مدت شبا می‌رفتم شستن ظرفای یه رستوران. باورتون نمی‌شه یه مدت بساط باز کرده بودم کنار یه پارک کفش واکس می‌زدم. وسایل بابام بود می‌بردم پهن می‌کردم الانم که می‌بینین.

 

- درآمدش چطوره.

 

- یه جور نیست. بعصی وقتا خوبه بعضی وقتا نه. مردم زیاد کتاب نمی‌خونن استاد.

 

- پس الان واسه مخارجتون چی کار می‌کنین؟

 

 

- مادرم که کار می‌کنه. خودمم که فعلا همین کار رو می‌کنم. یارانه‌ها هم هست. صاحبخونه‌مون هم خدا عمرش بده مرد خوبیه. وقتی وضع ما رو دید، رفت از دفتر مرجعش اجازه گرفته کرایه‌خونه‌ی ما رو از وجوهات شرعیش واسش کم می‌کنن. ازمون چیزی نمی‌گیره.

 






کلمات کلیدی :